Friday, May 02, 2008

مثلث




مشتم به گره، پا سفت کرده است
و سرمی خورند هیچ های بازیگوش ازشیارانگشت هایم
راستی، فلسفۀ بي ترديدم از لای کدام بند در رفت؟!
به خیالم شاید
وقتی که زاویۀ سه ضلع ما دیگر مساوی نبود
به اِغوای دلنشین حادثه ای
جیوه را به جای سرب در مشتم فشردم و لبخند زدم
نه!...
سه ضلع این بازی برابر نبود و نیست
در دو سر من به اوج کشیده اید شما دو ساقۀ بلند
وسَرمیرود شعورهندسۀ ما، از تحمل پهنای کاغذ
من اما، سرانجام ِناتمام ِاین خطوط ِنیمه کاره
وانتهای همۀ این نقطه چین ها مي شوم
شبیه حجمی بی شکل، یا تکه ای ازچیزی بی نام
که خالی ِبزرگش نه با نفرت پرمی شود؛ نه با عشق
...
ازپس دردی عمیق
دريافتم كه به افسون راهی؛ از راه مانده ام سالها
اكنون مي دانم - مي دانم - قلۀ مثلث ما دروغی کودکانه است
که به انتهای کاغذ که هیچ؛ به مختصات هیچ آسمانی هم ختم نمی شود
و در قعراين حادثه دلنشين ِ (!) پرعفونت
فلسفه ای جدید میزایدم
مرا و روشنايی را
که نشان میدهدم در تمامی دستهای دنیا
جز پوچ، چیز دیگری به اصرارفشرده نمی شود
و... بازمی ایستد ناخنم آرام
ازجراحت پوست
به شوق ابلهانۀ داشتن و فشردن
قانوني که معنا می کندم جا ماندن ضلع اول ِعشق را ازامتداد
ودررفتن جیوۀ اعتماد را ازمیان زندان انگشت ها
وعبورم می دهد از کنارِهرزگی روزمرۀ کاغذهای بی عقیده
تا بروم ونمانم ونپوسم دراین بی حوصلگی
اميدي که ادامه ام می دهد
به بالندگي انگشتهای قد کشیده رها
بي نقطه چين
بي ترديد
بي خراش

Saturday, March 15, 2008

بي تويي




مي ترسم از نبودنت
و از بودنت بيشتر
نداشتن تو ويرانم ميكند
و داشتنت متوقفم
وقتي نيستي كسي را نمي خواهم
و وقتي هستي تورا
رنگهايم بي تو سياه است
و در كنارت خاكستري ام
خداحافظي ات به جنونم مي كشاند
و سلامت به پريشانيم
بي تو دلتنگم و با تو بي قرار
بي تو خسته ام و با تو در فرار

در خيال من بمان
از كنار من برو
من خو گرفته ام به نبودنت

Sunday, February 17, 2008

صندلی



سکانس پایانی
[داخلی - روز یا شب [مهم نیست_
من پشت دری که رو به توست
به انتظار گشودنت نشسته ام
بی آنکه تصویر ِ دستگیره حتی از خیال ِ تو بگذرد
بی آنکه به سویت آمدن
انگیزه ای باشد برای ترک ِ صندلی ِ چوبی ِ کهنه ام
که جیرجیرش بوی سیگارو حسرت می دهد
باران می آید
قهوه ام را تلخ و آهسته می نوشم
تا عشقبازی دانه های گس با زبانم را
جای این همه شهوت ِ پوسیدۀ سَتِروَن در تنم فرو دهم
و لب بگزم از لذت سرد غمناکم
گیرم که باران ِاز پنجره سرک کشیده هم بوسه های بعدَش
حالا تو فکرکن درآغوش کسی هستم
چه فرق می کند
وقتی دیگر نه دست تو به دستگیره کشیده می شود
نه پای من به زمین
نه سیگار تمام می شود
نه حسرت
من اما صدای نفسهای تو را می شناسم وقتی که
انگشتت را قفل ِدست ِکسی می کنی
ومی دانم زمزمه هایی را که می خوانی در گوشش


همیشه همین بوده است
خوب ِمن، به فاصلۀ در و فنجانی قهوه و چند پک سیگار
خوب ِ او میشود
!با همین ظرافت!
باران شدید می شود و نفسهای تو تندتر
من و صحنه
با کمترین شتاب
در نور زردِ شمع و دودِ عود محو میشویم
[فید آوت]

Tuesday, December 11, 2007

کدام؟


امان از دلتنگیهای بی شعر و بی دیوانگیِ تو
بی سبب نیست لب به حرف که می گشایی
دلتنگ شعر می شوم
چشمانت همان موسیقی زیبای قدیمی را می نوازد هربار
لبت اما خاموش ِترانه است
با من بگو!
مهربان من!
عسل ِکندوی ِقلب ِبزرگ تورا
کدام مهِ کدام جنگل ِ کدامین سرزمین، به تراوش می کشاند؟
خستگی ات را کدام پل ِکدام رودِ کدام شهر جنوبی
از تنت بیرون می کند؟
با من بگو!
کدام پیچ ِکدام ِجاده بر بلندای کدامین رشته کوه
تو را به نفرینِ ِبرآمدن خورشید از مشرق می نشاند؟
کدام جاده ؟!...
وسیمهای کدام گیتارو کلیدهای کدام ساز
کوک می کند شعرهای تو را؟
خوب ِ من!
خوب ِ خستۀ من!
خوب ِ خستۀ خالی ِمن!
آن اندازه در تو آمیخته ام ؛
که لب فرو ببندم و نیایم و نباشم ،
اگر لبریز شدنت از آرامش
طلب کند خاموشی و نیامدن و نبودنم را.
یادم هست
چه بی شمار بیراهه ها که به لطف ِروزنۀ سرانگشتان تو
بر من راه شد؛
یادت هست
که می گذرم از خویش اگر که این گذر
راه ِ پایان ِآشفتگی های تو باشد.
وسعت تمام گذشتن ها!
با من بگو!
تنها با من بگو!
کدام مسیر، کدام راه
تورا به شوروعشق وشاعرانگی باز می رساند؟
و کدام باران، زیرکدام چتر، درکدامین کوچه
تورا به عصیان ِعشق وامیدارد؟
با من بگو!
خالقِ ِهزارقصۀ هزاربوتۀ هزارجنگل ِمه آلود!
بگو! تا ریشه کن کنم بوته های توت فرنگی وحشی را
اگر که با همۀ سرخی ِدلدادگی
می خراشند دستانت را هنگام ِعبور.
با من حرف بزن!
تا بیافرینم بهترین کدام را
برای تو.
که در من
معجزۀ آفریدن را
تو خلق کرده ای.

Wednesday, May 30, 2007

نامه




سكوت بهشت
گناه من و رقص ماه تلخ است
ببخش مرا به سرخي توت فرنگي هاي وحشي
كه گريز من فرار عاجزانه ايست
درقلمرو بي ابد تو
مرا ببخش به بيگانگي پيراهنم با تن تو
در سحرگاه بوسه هاي پيچ اول بهشت
كه رميدن هاي من تنيدن نيلوفرانه ايست همواره

به سوزندگي وسوسه خيز چشمهاي تو

Saturday, March 24, 2007

والس آخر



بازهم زنجیرپاره میکند این دیوانه
به توّهم مهتاب چشمهای تو
دست در کمر
به" دانوب زیبای آبی" می رقصانیَم
زهربوسه ی عسل وارت
پاسخ بی تابی لبهایم
در سیاهی چشمهای تواما
قداره ای میدرخشد جای نقره ی ماه
افسون چرخش هایت
انکار سرگیجه و ترس است
وقتی که درمیانه کشمکشی پنداری بی پایان
می کشانی و درست به موقع! رهایم میکنی
فرود که می آید نگاهت
پای تعادلم پیچ می خورد و
سقوط میکنم تناقض سکون و دَوَران را
مغلوب و دیوانه
گردن به نوازش قداره می سایم و
کمر به ناز تازیانه ات
خون را که به سماجت می نشینی
رگهایم را قطره قطره نوش دستان تو می کنم
من، آبستن هزار جنین مرده از نفرت عقیم تو
سرخی هوسناک بستر خاکی می شوم
که تو برآنم نشاندی
و تو
هفت قدم آنطرفتر
کفشهایت ازهرچه گناه پاک میشوند
آری، افسونگرمن!
آسوده باش و بی دلواپسی
که عدالت خدایان، افسانه ای ابلهانه است
هم از آن گونه که عطوفتشان
زیباتر بچرخ!
عمیق تر بزن!
دانوب آبی ازهمیشه زیباتراست!

Wednesday, November 08, 2006

بازی

Image and video hosting by TinyPic
روی نقطه آخرِ آخرین خط نشسته ام
وآخرین برگها را بازی می کنم
خواب آلوده بیدارم تمامی شبها
و آفتابهایِ هرروز برایم رجزمی خوانند
در زنجیره تکراریِِِ سرد یخ می بندم
پاییز، زمستان
پاییز ... زمستان ...
بادهایی همواره عجول وبرگهایی همیشه مسافر
پنجره ام را از تنهایی در می آورند؛ گاهی
من اما متوقف و چسبناک
نا منتظر هیچ معجزه ای
رها وآویزان
بودنم را به قمار نشسته ام
دورِ من گویی هیچ وقت نمی رسد!
وتنها برگ برنده ام در دستانم می سوزد
شاید اشتباه فهمیده ام:
- عشق برگ برنده این روزگار
- و صداقت جزئی از قواعد این بازی نیست !
شاید...
اما ؛ برنده یا بازنده
تو یا من
چه فرق می کند؟
ما تنها،
فاصله ها را طرح زدیم
سیگارهامان را تکاندیم
بی حوصله لبخند، و بی امان زخم زدیم
وآنچه باختیم اعتماد بود.

Saturday, September 09, 2006

بهشت

Image and video hosting by TinyPic
روبروی بهشت نشسته ام
و جهنمی از دلتنگی با من است
تا پل دستانت
فرسنگها فاصله دارم
بی تابم وخسته
نسیم صبحگاهی همیشگی گونه خیسم را مچاله می کند
بهشت کم کم روشن می شود
سایه ها و سنگها یادت هست؟
آرامش را از یاد برده ام دراین جهنم هیاهو
می آیی آیا؟؟
قایقبان منتظر ماست گویی
تا بهشت آن سوی آب
تنها چند بوسه
و دقیقه ای آغوش گرم تو
راهست
تا تو
اما ... ؟

Monday, January 09, 2006

اعتبار؟

Image and video hosting by TinyPic

کلید ها هیچ کدام قفلی را نمی گشایند
و صندوقچه ها درهایشان باز است
جامها ترک خورده
شمع ها شکسته
و چلچراغها پوسیده اند
و تارهای عنکبوت را
چوب جادویی برای زدودن نیست
بیهوده انتظار میکشی
و بیهوده تر هر شب
جام ها را از شراب کهنه پر
و شمع ها را روشن می کنی
کلید ها هیچ قفلی را نمی گشایند
درها همه بازند
و در مه آلود جاده
راه کسی به اینجا نمی افتد
ثانیه شمارها حرکت می کنند
ساعت ها اما مدتهاست که ایستاده اند

زیبای من !
به کلید ها اعتماد نکن
زیرا که اینروزها
قفل ها سخت بی اعتبارند

صندوقچه و چلچراغ ها را به اتفاق بسپار
شمع های روشن و جام های لبریز را
دلخوش نباش
و به برآمدن آفتاب ازمشرق شک کن
که اینک
عصر بدیهیات دنیا به پایان رسیده است

ودر -بودنت-
در بودنت نیز
تردید کن
شاید که ما همگی، تصوری رویایی
در ضمیر خواب آلود کسی باشیم !

Tuesday, November 22, 2005

تولد

Image and video hosting by TinyPic
غروب می تاخت
برگها نارنجی بودند
و کلاغها می خواندند
در رطوبت لزج یک درد
که گویی , بی پایان می نمود
هستی گنگ کوچک من
پشت انفجاربغض کهنهً یک آسمان سرخ
غریبه ترین مهمان زمین شد
و هیچ چیز
- نه بادکنک ها وکاغذ رنگی ها
نه بوسه ها وآغوشها
ونه هدیه ها و شمع ها –
هیچ کدام
ازغربت عبوس من با زندگی
ذره ای نکاست
و سالهاست بیگانه ام
با جهانی که
درابتدای آخرین ماه پاییز
بر من آوار شد
و هنوز هم صدای کلاغها
و نارنجی برگها را
دوست می دارم
بی آنکه بدانم
آشفتگی مردد بودنم را
به امیدواری یافتن کدامین سرزمین آشنا
خزان به خزان
بر شانه های خسته ام
حمل می کنم

Wednesday, November 16, 2005

پیله


Image and video hosting by TinyPic



سپیده بر آمده
خورشید نیز در راه است
من اما ؛ جا مانده ام
از تو , از نور , از زندگی

در این تیرگی نفس گیر
و بهت سکوتی
که در عمق این شب همیشگی
با فریادش گوشهایم را کر میکند؛
تو رفته ای
و دلخراشترین ضجه ها هم
برای باز آوردنت عقیمند
زنجیر هزار پیچ عشق هم , تنها
اسارت های اثیری ام را دامن میزند

به جا مانده ام
وامانده تر از پیله ای
که از پروانه ای پس از پرواز
به جا می ماند
تهی مانده ام
بی رمق تراز پوستهً خشک جیر جیرکها
که بر پوست درختان جنگل
می پوسد
همیشه در جایی جا مانده ام
و تکرار می شود این ماندگی ها
هر بار

تو رفته ای و من قرن ها
از توالی حضور لحظه ها
جا مانده ام
تو نیستی و من
در تلخی بی رحم این تنهایی
بی صدا ترین دردها را
تجربه
بی فریادترین شکنجه ها را
تحمل
و بی اشک ترین گریه ها را
سکوت میکنم

Thursday, November 03, 2005

من ... تو

Image and video hosting by TinyPic
می ترسم
از نبودنی به شکل بودن
گویی نیستم
وسایه ام در حرکت است
نه چشمانت
نه دستانت
نه لبخندت
نه حرارت قلبت
و نه لطافت بوسه هایت
دیگر به شوق نمی آورندم
مرده ام شاید
در زمانی که خود نمی دانم کی بوده است
به امیدواری دستهای نوازشگر تو
می رفتم و می پیمودم و می آسودم
دیگر نه امید تو , به رفتنم می انجامد
نه نوازش دستهایت , به آرامم
تهی مانده ام
چون مترسکی
یا عروسکی
یا مجسمه ای
بی گمان به تاراج رفته ام
آری , مرا ربوده اند از من
زین پس عروسکی خواهم ماند در دستان تو
و تو نوازشم خواهی کرد همچنان
و باز خواهی گفت : دوستت دارم
و من به توهم گرمت
لبخندی خواهم زد
و سایه ام تورا خواهد بوسید

Sunday, October 30, 2005

هدیه


Image and video hosting by TinyPic

بی قرار و ملتهب
تپش هایم را نفرین میکنم
و از آسمان
رحمتی , نه -
خنجری می طلبم
چه ؛
- در گریز بودن دمادم
از وحشت چنگال کرکس ها و لاشخورها
که اگر آنی به خستگی
از پا بیافتی
سایه بر سرت اندازند و
هر سایه , هراس کشنده ای را
هولناک تر از مردن
بر قلبت فروریزد -
هزاربار نفس گیر تراست ؛ از مرگ
...
و من اینک
از آسمان
سایه ای , نه-
خنجری می خواهم که مردانه فرود آید
ضربه ای عمیق
به اندازهً خون تمام پیکرم
برق تند فلزی
که هستی ام را
درنوردد وبشکافد
و از زندگی در سایه ها و هراسها
و هر لحظه هولی از زهری , که در نوش لبخندها
و تکانی از زخمی , که از فشردن دستها
به روح و جانم تزریق می شود
آسوده ام کند

Friday, October 28, 2005

اگر

Image and video hosting by TinyPic


اگر این شبها اینهمه غمگین نمی بود
اگر قلب من اینقدر سنگین نمی شد
اگر دلتنگی هایم کمی مجال میدادند
اگر این اشکها برای آمدن اینهمه تعلل نمی کردند
اگر این بغض اینهمه سماجت نمی داشت
اگر این درد گلویم را چنین نمی فشرد
اگر گریه را در لحظه های خشم نفرین نمی کردم
و اگر این پائیز می گذاشت
من امشب از فشار این بغض چند روزه
اینچنین به خود نمی پیچیدم

Wednesday, October 12, 2005

گناه

Image and video hosting by TinyPic
مرتکب گناه می شوم :
ربودن گاه و بی گاه تو
از باغ بیست سالهً باغبانی دیگر
و میلغزم
در مسیر پر جاذبهً فرار از تو
و می آویزم
به دامان عشقی سوزان
در اوج این همه عطش
و می سوزم
در هرم لذت وحشی خواستن تن و روح تو
و خاکستر می شوم
زمان باز پس دادن و ترک کردنت
اما
به تمام سیب های عالم سوگند
که ربودنت
از سر تعرضی بی شرمانه به باغی بزرگوار نیست
درخشش بی تاب تو نیز
در لحظه عبور از کنار پرچین های باغ
مرا فریاد میزند
تقلای بی قرار تو
بندهای محکم دیوانهً درون من را
پاره می کند
و جنون تو را در دستان من قرار می دهد
و این
فقط برای اینکه
سکون باغ تپش های تند قلبت را نگیرد
فقط برای اینکه
من یک دیوانگی بیشتر انجام دهم
نیست
می دانم که
این گریز , این ربودن , این جنون , این سقوط
زیبا ترین رویای ذهن تو
و نا مخدوش ترین صفحهً زندگی من است
می گویند : مجرمم و مستحق مجازات
که قبول می کنم
و تاوانش کثرت تنهاییست
که می پردازم
راستی !
ترانه ام را که قربانی می کردی
من جز بغض و سکوت
و کشیدن یک فریاد خفهً مستاصل پیش تو
کار دیگری نکردم
این را هم به حساب مجازاتم بگذارند
اما
دیگر کافیست
...
در لحظه های ارتکاب جرمم
و اکنون فقط
بوسه ای بیشتر می خواهم
آغوشت را بگشا
دیوار قامتت
پیچک اندام مرا کم دارد
...
فنجان های قهوهً تلخ
و سیگارهای پی در پی
باشد برای بعد از رفتن تو

Thursday, September 29, 2005

طلسم

Image and video hosting by TinyPic

پیش می آیی و می جنگی
برای ربودن من
از قلعهً متروک درونم
بیهوده شمشیر میکشی
زیرا که من
زیستن در میان درندگان
پانهادن در باطلاق ها
و رها شدن از دام ها را
نیاموخته ام
و طلسم شده ام
در این قصر سرد
نزدیکم که بیایی
از تو
شوالیهً زیبا و جسور!
جز دود
چیزی باقی نخواهد ماند
و این جادوی سیاه
سرنوشت غم انگیز بودن من است
رهایم کن

Tuesday, September 20, 2005

ما


دختران انتظار
انتظارهای بیهوده
بیهودگی های سمج
سماجت های گریه آور
گریه های خشمگین
خشمهای ناتوان
نا توانی های ممتد
امتدادهای همیشه تسلیم
تسلیم

تسلیم
تسلیم

Thursday, September 15, 2005

انهدام

زندگی در برابر چشمانم رنگ می بازد
لحظه ای که شکی
حریر آرامشم را از هم می درد
ثانیه ها متوقف می شوند
هنگامی که موجهای تردید
نیلوفرهای اعتماد مرا در هم می شکند
و من
پیکره ای از خون و آتش می شوم
روئیده از مرداب جنون
در فصلی که اندیشه های ترد عشق را
بیرحمانه پرپر می کنند
و گر می گیرم
در میدان سیاهی
که اشکهای زلال چشمهایی بی گناه را
درلحظهً چکیدن اعدام می کنند
من
از تیر باران سرخ احساس
از برگریز دلمردهً ترانه
از بی تپشی قلبهای یخزده
لحظه ای هزار بار می میرم
و خفه می شوم
در هوای متعفن تنفسهای سرشاراز
فریب و کینه و شک
من
در خود می شکنم
در برابر این همه
خنده های خنجرآلود
و به زانو می افتم
رودر روی این همه
نگاههای قفس ساز پرنده کش
ومن ... آه , اکنون من
تکیده تر از آنم
که بتوانم اعتماد را باور کنم
تهی تر از آنکه
به حضور نور موًمن باشم
و متلاشی تر ازآنکه
حتی بودن خویش را تاب بیاورم

Wednesday, August 24, 2005

سرزمين امن من


سرزمين من
با آن گندمزارهاي طلايي و درخشانش
هرشب، با نسيم نوازش دستهاي من
به خواب ميرود
وهر صبح، با طلوع بوسه هاي داغم
بيدار ميشود
سرزمين من
هر لحظه ميان طلوع تا غروبش
در هر دم و بازدم
عشق را نفس ميكشد
هواي دلدادگي را
از حوالي آغوش من فرو مي دهد
و سپس با زمزمه هايي عاشقانه
با نرمي وزش يك نسيم
آن را باز پس مي دهد
سرزمين من
بازواني دارد كه براي آسودگي هزارسالهً خوابي عميق
در تن من قفل ميشود
انگشتاني، همبازي تارهاي پريشان گيسوانم
شانه هايي، تكيه گاه حرير نازك انديشه هاي بي نهايتم
و دلي از جنس بلور، آيينهً دمادم زلال نگاهم
سرزمين من
امتدادش به وسعت تمام روياهاي من است
و سبزي اش همهً وهم مرا مي پوشاند
و زردي گندمزارانش، تلاًلو خورشيد يقين
بر گسترهً افقي ست
كه از خاكستري مردد ابرها سخت مي هراسد
سرزمين من
پهناي شانه هاي تو
اقتدار بازوان تو
لطافت قلب كوچك تو
و وسعت سينهً مهربان توست
سرزمين امن من
همان آغوش بي نهايت و پر حرارتيست
كه با همهً حضور من، در دنياي خواب و بيداري
آشنا و ماًنوس است.

Saturday, July 16, 2005

حسرت



" شگفتا؛
وقتي كه بود، نمي ديدم،
وقتي مي خواند، نمي شنيدم.
وقتي ديدم كه نبود، وقتي شنيدم كه نخواند،
چه غم انگيز است كه؛
وقتي چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد؛
تو تشنه آتش باشي و نه آب،
و چشمه كه خشكيد، وچشمه، كه از آن آتش كه تو تشنه آن بودي بخار شد و به هوا رفت و آتش كوير را تافت و در خود گداخت،
و از زمين آتش روئيد و از آسمان باريد؛
تو تشنه آب گردي، ونه تشنه آتش.
و بعد عمري گداختن از غم نبودن كسي كه تا بود، از غم نبودن تو مي گداخت..."

Friday, July 08, 2005

تابستان


آفتاب روزنه اي يافت براي تابيدن،
شاخه هاي بلند مجالي به بوته ها دادند و توت فرنگي ها رسيدند.بارور و سرخ.
عابران چيدن را آغاز كرده اند،
طعم وحشي توت فرنگي و عطر خنك پونه ها، لختي، گرماي تند تابستان را از خاطرشان خواهد برد.
در سراسر شب بوته ها با اندك باري بر دوش خوابيده اند.
بازهم جنگل انبوه و مرطوب است و زمين طراوت را نفس ميكشد.
تا آفتابي ديگر باز،بوته ها ماندندو خارها،وميوه هاي دورتر از دسترس.
فصل رسيدگي كوتاه؛ يلداي تنهايي اما در راه است.
و اين قصه تكرار شدني توت فرنگي هاي وحشي ست
...

Sunday, June 12, 2005

سايه

هم آغوشي لطيف نور و باران چندي بيش دوام نياورد
رنگها بي رنگ شدند
باران هم تمام شد
و توت فرنگي هاي وحشي، همچنان وحشي باقي ماندند.
آفتاب سرانگشتان شاخه هايشان را تنها لحظه اي بوسيد و گم شد.
‌‌‍- شايد از اين روست كه گزندگي خارها بيش از لطافت آنهاست-
سايه هاي عميق و پرپشت بار ديگر خودنمايي كردند
وتوت فرنگي ها سفيد ماندند؛
عقيم؛
سرد؛
و سخت.
ورنگدانه هاي قرمز زندگي همچنان در انتظار باروري پوسيدند.
و رسيدگي نيز به آنها نرسيد.

Monday, June 06, 2005

فال

از بخت ياري ماست شايد
كه آنچه مي خواهيم
يا به دست نمي آيد
يا از دست مي رود

Thursday, June 02, 2005

طلوع

آغوشي ميخواهم،
گرم،
عاشق،
ساده،
متوجه.
امنيتي در پناه بازواني قدرتمند،
بوسه هايي نرم
بر گونه،
آرامشي از جنس خواب.
آغوشي گرم- متعلق به من
همراه من
مامن من.
نهايتي در نگاهي مهربان
ابديتي بي وقفه و
موزون و
جاري
طلوعي ديگر گونه ...

Wednesday, May 18, 2005

همه چيز از نوع وحشي

نمي دونم ازتوت فرنگي وحشي شروع شد؟ ياعسلي كه از گلهاي وحشي درست ميشد؟ يا شايدم از همون راه سختي كه رفته بودم، همون جنگل تاريك، كه تونستم به خودم جرات بدم و برگردم. يا از اون اژدهايي كه از شر مار بهش پناه برده بودم و هرجوري بود از چنگش دراومدم؟ نمي دونم دقيقا از كجا شروع شد؛ فقط ميدونم تو ناخوداگاه من، پشت تمام انعطاف پذيري عجيبم يه سركشي بزرگ، يه وحشي گري ياغي هست، كه هميشه غير قابل پيش بينيم ميكنه. حتي براي خودم. مثل اون پرنده اي كه ميره رو بالاترين شاخه درخت، سينش رو به خار ميسپاره، وبلندترين وآخرين آواز زنديگيشو ميخونه. هيچ چيز و هيچكس به اينكار وادارش نكرده و شايد اون لحظه تنها راه رها و وحشي بودنش همينه. رهايي به هر قيمتي...
حالا؛ درست تو لحظه اي كه كسي فكر مي كنه منو داره فرار ميكنم. لحظه اي كه نزديكه مثل نفس، من دورترين راهو براي رميدن شروع كردم. واون جايي كه حس ميكنه آروم گرفتم من بي قرارترين دقيقه هارو تجربه ميكنم.
ديروز يكي از اون لحظه ها بود كه براي رهايي راهي جز تن سپردن به تصليب بلندترين شاخه نداشتم، فرار از چيزي كه دوسش داشتم ولي نبايد ميداشتم... ديوونه ام. اينو خيلي وقته كه فهميدم. اما خوشحالم كه قبل از اون حركت انتحاري؛ اوني كه ازش فرار ميكردم، رهام كرد و من در عين سركشي بازهم پروازم رو ادامه دادم. نمي دونم تلخه يا شيرين، اما الان آرومم، رها، و كمي خسته از اين كشمكش.
اما، پرواز ميكنم و عاشقم. بي بندم وعاشقم. ميروم و عاشقم. تنها هستم وعاشقم. وحشيم و عاشقم...
" تورا نه،
بتي را دوست ميدارم
كه خويش ساخته ام.
ماندنت را اصراري داري اگر؛
رهايم كن.
قول ميدهم عاشقت بمانم.
چقدر صدايت خوب است؛ آنگاه كه خموشي.
و چقدر دوستت دارم؛ به شرط آنكه نباشي.
...
قرار را نيامدنت خوشتر
بگذار در انتظار بتم
لحظه ها را بتپم.
آمدنت هرگز مباد كه حضورت طعم دهانم را گس ميكند.
حضورت فراسوي ميز، گندابه روياهاست.
فنجان خالي ات را دوست ميدارم!"