مثلث
مشتم به گره، پا سفت کرده است
و سرمی خورند هیچ های بازیگوش ازشیارانگشت هایم
راستی، فلسفۀ بي ترديدم از لای کدام بند در رفت؟!
به خیالم شاید
وقتی که زاویۀ سه ضلع ما دیگر مساوی نبود
به اِغوای دلنشین حادثه ای
جیوه را به جای سرب در مشتم فشردم و لبخند زدم
نه!...
سه ضلع این بازی برابر نبود و نیست
در دو سر من به اوج کشیده اید شما دو ساقۀ بلند
وسَرمیرود شعورهندسۀ ما، از تحمل پهنای کاغذ
من اما، سرانجام ِناتمام ِاین خطوط ِنیمه کاره
وانتهای همۀ این نقطه چین ها مي شوم
شبیه حجمی بی شکل، یا تکه ای ازچیزی بی نام
که خالی ِبزرگش نه با نفرت پرمی شود؛ نه با عشق
...
ازپس دردی عمیق
دريافتم كه به افسون راهی؛ از راه مانده ام سالها
اكنون مي دانم - مي دانم - قلۀ مثلث ما دروغی کودکانه است
که به انتهای کاغذ که هیچ؛ به مختصات هیچ آسمانی هم ختم نمی شود
و در قعراين حادثه دلنشين ِ (!) پرعفونت
فلسفه ای جدید میزایدم
مرا و روشنايی را
که نشان میدهدم در تمامی دستهای دنیا
جز پوچ، چیز دیگری به اصرارفشرده نمی شود
و... بازمی ایستد ناخنم آرام
ازجراحت پوست
به شوق ابلهانۀ داشتن و فشردن
قانوني که معنا می کندم جا ماندن ضلع اول ِعشق را ازامتداد
ودررفتن جیوۀ اعتماد را ازمیان زندان انگشت ها
وعبورم می دهد از کنارِهرزگی روزمرۀ کاغذهای بی عقیده
تا بروم ونمانم ونپوسم دراین بی حوصلگی
اميدي که ادامه ام می دهد
به بالندگي انگشتهای قد کشیده رها
بي نقطه چين
بي ترديد
بي خراش