Tuesday, November 22, 2005

تولد

Image and video hosting by TinyPic
غروب می تاخت
برگها نارنجی بودند
و کلاغها می خواندند
در رطوبت لزج یک درد
که گویی , بی پایان می نمود
هستی گنگ کوچک من
پشت انفجاربغض کهنهً یک آسمان سرخ
غریبه ترین مهمان زمین شد
و هیچ چیز
- نه بادکنک ها وکاغذ رنگی ها
نه بوسه ها وآغوشها
ونه هدیه ها و شمع ها –
هیچ کدام
ازغربت عبوس من با زندگی
ذره ای نکاست
و سالهاست بیگانه ام
با جهانی که
درابتدای آخرین ماه پاییز
بر من آوار شد
و هنوز هم صدای کلاغها
و نارنجی برگها را
دوست می دارم
بی آنکه بدانم
آشفتگی مردد بودنم را
به امیدواری یافتن کدامین سرزمین آشنا
خزان به خزان
بر شانه های خسته ام
حمل می کنم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home