Sunday, February 17, 2008

صندلی



سکانس پایانی
[داخلی - روز یا شب [مهم نیست_
من پشت دری که رو به توست
به انتظار گشودنت نشسته ام
بی آنکه تصویر ِ دستگیره حتی از خیال ِ تو بگذرد
بی آنکه به سویت آمدن
انگیزه ای باشد برای ترک ِ صندلی ِ چوبی ِ کهنه ام
که جیرجیرش بوی سیگارو حسرت می دهد
باران می آید
قهوه ام را تلخ و آهسته می نوشم
تا عشقبازی دانه های گس با زبانم را
جای این همه شهوت ِ پوسیدۀ سَتِروَن در تنم فرو دهم
و لب بگزم از لذت سرد غمناکم
گیرم که باران ِاز پنجره سرک کشیده هم بوسه های بعدَش
حالا تو فکرکن درآغوش کسی هستم
چه فرق می کند
وقتی دیگر نه دست تو به دستگیره کشیده می شود
نه پای من به زمین
نه سیگار تمام می شود
نه حسرت
من اما صدای نفسهای تو را می شناسم وقتی که
انگشتت را قفل ِدست ِکسی می کنی
ومی دانم زمزمه هایی را که می خوانی در گوشش


همیشه همین بوده است
خوب ِمن، به فاصلۀ در و فنجانی قهوه و چند پک سیگار
خوب ِ او میشود
!با همین ظرافت!
باران شدید می شود و نفسهای تو تندتر
من و صحنه
با کمترین شتاب
در نور زردِ شمع و دودِ عود محو میشویم
[فید آوت]