Sunday, October 30, 2005

هدیه


Image and video hosting by TinyPic

بی قرار و ملتهب
تپش هایم را نفرین میکنم
و از آسمان
رحمتی , نه -
خنجری می طلبم
چه ؛
- در گریز بودن دمادم
از وحشت چنگال کرکس ها و لاشخورها
که اگر آنی به خستگی
از پا بیافتی
سایه بر سرت اندازند و
هر سایه , هراس کشنده ای را
هولناک تر از مردن
بر قلبت فروریزد -
هزاربار نفس گیر تراست ؛ از مرگ
...
و من اینک
از آسمان
سایه ای , نه-
خنجری می خواهم که مردانه فرود آید
ضربه ای عمیق
به اندازهً خون تمام پیکرم
برق تند فلزی
که هستی ام را
درنوردد وبشکافد
و از زندگی در سایه ها و هراسها
و هر لحظه هولی از زهری , که در نوش لبخندها
و تکانی از زخمی , که از فشردن دستها
به روح و جانم تزریق می شود
آسوده ام کند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home