Wednesday, May 18, 2005

همه چيز از نوع وحشي

نمي دونم ازتوت فرنگي وحشي شروع شد؟ ياعسلي كه از گلهاي وحشي درست ميشد؟ يا شايدم از همون راه سختي كه رفته بودم، همون جنگل تاريك، كه تونستم به خودم جرات بدم و برگردم. يا از اون اژدهايي كه از شر مار بهش پناه برده بودم و هرجوري بود از چنگش دراومدم؟ نمي دونم دقيقا از كجا شروع شد؛ فقط ميدونم تو ناخوداگاه من، پشت تمام انعطاف پذيري عجيبم يه سركشي بزرگ، يه وحشي گري ياغي هست، كه هميشه غير قابل پيش بينيم ميكنه. حتي براي خودم. مثل اون پرنده اي كه ميره رو بالاترين شاخه درخت، سينش رو به خار ميسپاره، وبلندترين وآخرين آواز زنديگيشو ميخونه. هيچ چيز و هيچكس به اينكار وادارش نكرده و شايد اون لحظه تنها راه رها و وحشي بودنش همينه. رهايي به هر قيمتي...
حالا؛ درست تو لحظه اي كه كسي فكر مي كنه منو داره فرار ميكنم. لحظه اي كه نزديكه مثل نفس، من دورترين راهو براي رميدن شروع كردم. واون جايي كه حس ميكنه آروم گرفتم من بي قرارترين دقيقه هارو تجربه ميكنم.
ديروز يكي از اون لحظه ها بود كه براي رهايي راهي جز تن سپردن به تصليب بلندترين شاخه نداشتم، فرار از چيزي كه دوسش داشتم ولي نبايد ميداشتم... ديوونه ام. اينو خيلي وقته كه فهميدم. اما خوشحالم كه قبل از اون حركت انتحاري؛ اوني كه ازش فرار ميكردم، رهام كرد و من در عين سركشي بازهم پروازم رو ادامه دادم. نمي دونم تلخه يا شيرين، اما الان آرومم، رها، و كمي خسته از اين كشمكش.
اما، پرواز ميكنم و عاشقم. بي بندم وعاشقم. ميروم و عاشقم. تنها هستم وعاشقم. وحشيم و عاشقم...
" تورا نه،
بتي را دوست ميدارم
كه خويش ساخته ام.
ماندنت را اصراري داري اگر؛
رهايم كن.
قول ميدهم عاشقت بمانم.
چقدر صدايت خوب است؛ آنگاه كه خموشي.
و چقدر دوستت دارم؛ به شرط آنكه نباشي.
...
قرار را نيامدنت خوشتر
بگذار در انتظار بتم
لحظه ها را بتپم.
آمدنت هرگز مباد كه حضورت طعم دهانم را گس ميكند.
حضورت فراسوي ميز، گندابه روياهاست.
فنجان خالي ات را دوست ميدارم!"