من ... تو
می ترسم
از نبودنی به شکل بودن
گویی نیستم
وسایه ام در حرکت است
نه چشمانت
نه دستانت
نه لبخندت
نه حرارت قلبت
و نه لطافت بوسه هایت
دیگر به شوق نمی آورندم
مرده ام شاید
در زمانی که خود نمی دانم کی بوده است
به امیدواری دستهای نوازشگر تو
می رفتم و می پیمودم و می آسودم
دیگر نه امید تو , به رفتنم می انجامد
نه نوازش دستهایت , به آرامم
تهی مانده ام
چون مترسکی
یا عروسکی
یا مجسمه ای
بی گمان به تاراج رفته ام
آری , مرا ربوده اند از من
زین پس عروسکی خواهم ماند در دستان تو
و تو نوازشم خواهی کرد همچنان
و باز خواهی گفت : دوستت دارم
و من به توهم گرمت
لبخندی خواهم زد
و سایه ام تورا خواهد بوسید
از نبودنی به شکل بودن
گویی نیستم
وسایه ام در حرکت است
نه چشمانت
نه دستانت
نه لبخندت
نه حرارت قلبت
و نه لطافت بوسه هایت
دیگر به شوق نمی آورندم
مرده ام شاید
در زمانی که خود نمی دانم کی بوده است
به امیدواری دستهای نوازشگر تو
می رفتم و می پیمودم و می آسودم
دیگر نه امید تو , به رفتنم می انجامد
نه نوازش دستهایت , به آرامم
تهی مانده ام
چون مترسکی
یا عروسکی
یا مجسمه ای
بی گمان به تاراج رفته ام
آری , مرا ربوده اند از من
زین پس عروسکی خواهم ماند در دستان تو
و تو نوازشم خواهی کرد همچنان
و باز خواهی گفت : دوستت دارم
و من به توهم گرمت
لبخندی خواهم زد
و سایه ام تورا خواهد بوسید
0 Comments:
Post a Comment
<< Home