Wednesday, November 08, 2006

بازی

Image and video hosting by TinyPic
روی نقطه آخرِ آخرین خط نشسته ام
وآخرین برگها را بازی می کنم
خواب آلوده بیدارم تمامی شبها
و آفتابهایِ هرروز برایم رجزمی خوانند
در زنجیره تکراریِِِ سرد یخ می بندم
پاییز، زمستان
پاییز ... زمستان ...
بادهایی همواره عجول وبرگهایی همیشه مسافر
پنجره ام را از تنهایی در می آورند؛ گاهی
من اما متوقف و چسبناک
نا منتظر هیچ معجزه ای
رها وآویزان
بودنم را به قمار نشسته ام
دورِ من گویی هیچ وقت نمی رسد!
وتنها برگ برنده ام در دستانم می سوزد
شاید اشتباه فهمیده ام:
- عشق برگ برنده این روزگار
- و صداقت جزئی از قواعد این بازی نیست !
شاید...
اما ؛ برنده یا بازنده
تو یا من
چه فرق می کند؟
ما تنها،
فاصله ها را طرح زدیم
سیگارهامان را تکاندیم
بی حوصله لبخند، و بی امان زخم زدیم
وآنچه باختیم اعتماد بود.