Saturday, March 26, 2005

يادم هست...يادت نيست...

Wednesday, March 09, 2005

كودكانه

دلم براش تنگ شده.ازش دلخورما اما خب مگه ميشه دلتنگش نباشم.آخه همه جي بد جوري باهم قاطي شد.حال بديه من ودرگيرياو ناراحتياي اون.منم رو همه چي حساس شده بودم وچون خيلي دوسش دارم پس با اون حساستر.
مشكلم آخه فقط اون نيست كه .اين روزا همش احساس ميكنم كه اونقدري كه من براي بقيه مايه ميزارم و پايه همه چي هستم اونا اينجوري نيستن.آخه گيرمم كه اينجوريه بايد خودمو درست كنم.من حتما بلد نيستم دوست بازي رو.
حالا نمي دونم اين قهر و دوريه كي تموم ميشه.آخه واقعا دلم تنگش شده.اما اون كه نمي دونه فكر ميكنه بي خيال و خوشم الان.نمي دونه كه چه روزايي رو ميگذرونم اين روزا.ياس فلسفي.پوچي فلسفي.تنهايي فلسفي...
"پيام دادم و گفتم بيا خوشم ميدار جواب دادي و گفتي كه من خوشم بي تو"

Tuesday, March 08, 2005

انتظار

منم و يه عالمه هياهو تو سرم.انگار ميدون جنگه.هرگوشه اي يه چيزي حكم ميكنه.بارونم داره مياد .تنهام دلم ميگيره ...

"و اين منم كه خواهشي كور و تاريك در جايي دور و دست نيافتني از روحم زجه مي زند"

زندگي آميبي .زندگي تك سلولي .بعضي وقتا با همه راحتيش خسته كننده و پوچ سخت ميشه حتي سخت تر از وقتي كه عاشقي.نمي دونم تا كي ميشه ادامش داد. خاكستري وبي رنگ .خالي. گنگ و گس.
خيلي خسته شدم شايد. آخه بارون هميشه حسرت مياره تو دلم.هميشه فكر مي كنم تو يه روز باروني پيداش ميكنم.يا پيدام ميكنه.تو هر بارون يه جور احمقانه كه سعي ميكنم خيلي به روي خودم نيارم منتظرم.
خيلي طفلكي شدم.و اينم آزارم ميده.من و اون همه انرژي.اون همه حرارت.جسارت.تابو شكني.عاشقي.هيجان.حالا مثل خانوم هابيشام دارم ميشم كم كم .همه هم دارن بهم ميگن! ميترسم.خيليييييي ...
يه روزي از خواب بيدار ميشيم و ميبينيم كه پير شديم.

Monday, March 07, 2005

سلام

آدم كه از كما مياد بيرون يه حال عجيبي داره كلي طول ميكشه تا موقعيتشو درك كنه و بفهمه كه چي شده و چي نشده (حالابگذريم از اينكه يه دوستي دارم كه هميشه در اينجور مواقع ميگه باز تو وسط دعوا نرخ تعيين ميكني؟منظورت از آدم خودت نيستي كه!؟)اما خب به هرحال كماي منم تموم شد .هرچند كه خيلي نمي دونم كجاي زمان و مكانم.اما به هر حال شروع كردم و خب خوشحالم ديگه.
به هر حال :
سلام