Wednesday, August 24, 2005

سرزمين امن من


سرزمين من
با آن گندمزارهاي طلايي و درخشانش
هرشب، با نسيم نوازش دستهاي من
به خواب ميرود
وهر صبح، با طلوع بوسه هاي داغم
بيدار ميشود
سرزمين من
هر لحظه ميان طلوع تا غروبش
در هر دم و بازدم
عشق را نفس ميكشد
هواي دلدادگي را
از حوالي آغوش من فرو مي دهد
و سپس با زمزمه هايي عاشقانه
با نرمي وزش يك نسيم
آن را باز پس مي دهد
سرزمين من
بازواني دارد كه براي آسودگي هزارسالهً خوابي عميق
در تن من قفل ميشود
انگشتاني، همبازي تارهاي پريشان گيسوانم
شانه هايي، تكيه گاه حرير نازك انديشه هاي بي نهايتم
و دلي از جنس بلور، آيينهً دمادم زلال نگاهم
سرزمين من
امتدادش به وسعت تمام روياهاي من است
و سبزي اش همهً وهم مرا مي پوشاند
و زردي گندمزارانش، تلاًلو خورشيد يقين
بر گسترهً افقي ست
كه از خاكستري مردد ابرها سخت مي هراسد
سرزمين من
پهناي شانه هاي تو
اقتدار بازوان تو
لطافت قلب كوچك تو
و وسعت سينهً مهربان توست
سرزمين امن من
همان آغوش بي نهايت و پر حرارتيست
كه با همهً حضور من، در دنياي خواب و بيداري
آشنا و ماًنوس است.