Thursday, September 15, 2005

انهدام

زندگی در برابر چشمانم رنگ می بازد
لحظه ای که شکی
حریر آرامشم را از هم می درد
ثانیه ها متوقف می شوند
هنگامی که موجهای تردید
نیلوفرهای اعتماد مرا در هم می شکند
و من
پیکره ای از خون و آتش می شوم
روئیده از مرداب جنون
در فصلی که اندیشه های ترد عشق را
بیرحمانه پرپر می کنند
و گر می گیرم
در میدان سیاهی
که اشکهای زلال چشمهایی بی گناه را
درلحظهً چکیدن اعدام می کنند
من
از تیر باران سرخ احساس
از برگریز دلمردهً ترانه
از بی تپشی قلبهای یخزده
لحظه ای هزار بار می میرم
و خفه می شوم
در هوای متعفن تنفسهای سرشاراز
فریب و کینه و شک
من
در خود می شکنم
در برابر این همه
خنده های خنجرآلود
و به زانو می افتم
رودر روی این همه
نگاههای قفس ساز پرنده کش
ومن ... آه , اکنون من
تکیده تر از آنم
که بتوانم اعتماد را باور کنم
تهی تر از آنکه
به حضور نور موًمن باشم
و متلاشی تر ازآنکه
حتی بودن خویش را تاب بیاورم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home