Saturday, July 16, 2005

حسرت



" شگفتا؛
وقتي كه بود، نمي ديدم،
وقتي مي خواند، نمي شنيدم.
وقتي ديدم كه نبود، وقتي شنيدم كه نخواند،
چه غم انگيز است كه؛
وقتي چشمه اي سرد و زلال در برابرت مي جوشد و مي خواند و مي نالد؛
تو تشنه آتش باشي و نه آب،
و چشمه كه خشكيد، وچشمه، كه از آن آتش كه تو تشنه آن بودي بخار شد و به هوا رفت و آتش كوير را تافت و در خود گداخت،
و از زمين آتش روئيد و از آسمان باريد؛
تو تشنه آب گردي، ونه تشنه آتش.
و بعد عمري گداختن از غم نبودن كسي كه تا بود، از غم نبودن تو مي گداخت..."

Friday, July 08, 2005

تابستان


آفتاب روزنه اي يافت براي تابيدن،
شاخه هاي بلند مجالي به بوته ها دادند و توت فرنگي ها رسيدند.بارور و سرخ.
عابران چيدن را آغاز كرده اند،
طعم وحشي توت فرنگي و عطر خنك پونه ها، لختي، گرماي تند تابستان را از خاطرشان خواهد برد.
در سراسر شب بوته ها با اندك باري بر دوش خوابيده اند.
بازهم جنگل انبوه و مرطوب است و زمين طراوت را نفس ميكشد.
تا آفتابي ديگر باز،بوته ها ماندندو خارها،وميوه هاي دورتر از دسترس.
فصل رسيدگي كوتاه؛ يلداي تنهايي اما در راه است.
و اين قصه تكرار شدني توت فرنگي هاي وحشي ست
...