Saturday, March 24, 2007

والس آخر



بازهم زنجیرپاره میکند این دیوانه
به توّهم مهتاب چشمهای تو
دست در کمر
به" دانوب زیبای آبی" می رقصانیَم
زهربوسه ی عسل وارت
پاسخ بی تابی لبهایم
در سیاهی چشمهای تواما
قداره ای میدرخشد جای نقره ی ماه
افسون چرخش هایت
انکار سرگیجه و ترس است
وقتی که درمیانه کشمکشی پنداری بی پایان
می کشانی و درست به موقع! رهایم میکنی
فرود که می آید نگاهت
پای تعادلم پیچ می خورد و
سقوط میکنم تناقض سکون و دَوَران را
مغلوب و دیوانه
گردن به نوازش قداره می سایم و
کمر به ناز تازیانه ات
خون را که به سماجت می نشینی
رگهایم را قطره قطره نوش دستان تو می کنم
من، آبستن هزار جنین مرده از نفرت عقیم تو
سرخی هوسناک بستر خاکی می شوم
که تو برآنم نشاندی
و تو
هفت قدم آنطرفتر
کفشهایت ازهرچه گناه پاک میشوند
آری، افسونگرمن!
آسوده باش و بی دلواپسی
که عدالت خدایان، افسانه ای ابلهانه است
هم از آن گونه که عطوفتشان
زیباتر بچرخ!
عمیق تر بزن!
دانوب آبی ازهمیشه زیباتراست!