Tuesday, March 08, 2005

انتظار

منم و يه عالمه هياهو تو سرم.انگار ميدون جنگه.هرگوشه اي يه چيزي حكم ميكنه.بارونم داره مياد .تنهام دلم ميگيره ...

"و اين منم كه خواهشي كور و تاريك در جايي دور و دست نيافتني از روحم زجه مي زند"

زندگي آميبي .زندگي تك سلولي .بعضي وقتا با همه راحتيش خسته كننده و پوچ سخت ميشه حتي سخت تر از وقتي كه عاشقي.نمي دونم تا كي ميشه ادامش داد. خاكستري وبي رنگ .خالي. گنگ و گس.
خيلي خسته شدم شايد. آخه بارون هميشه حسرت مياره تو دلم.هميشه فكر مي كنم تو يه روز باروني پيداش ميكنم.يا پيدام ميكنه.تو هر بارون يه جور احمقانه كه سعي ميكنم خيلي به روي خودم نيارم منتظرم.
خيلي طفلكي شدم.و اينم آزارم ميده.من و اون همه انرژي.اون همه حرارت.جسارت.تابو شكني.عاشقي.هيجان.حالا مثل خانوم هابيشام دارم ميشم كم كم .همه هم دارن بهم ميگن! ميترسم.خيليييييي ...
يه روزي از خواب بيدار ميشيم و ميبينيم كه پير شديم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home