تولد
غروب می تاخت
برگها نارنجی بودند
و کلاغها می خواندند
در رطوبت لزج یک درد
که گویی , بی پایان می نمود
هستی گنگ کوچک من
پشت انفجاربغض کهنهً یک آسمان سرخ
غریبه ترین مهمان زمین شد
و هیچ چیز
- نه بادکنک ها وکاغذ رنگی ها
نه بوسه ها وآغوشها
ونه هدیه ها و شمع ها –
هیچ کدام
ازغربت عبوس من با زندگی
ذره ای نکاست
و سالهاست بیگانه ام
با جهانی که
درابتدای آخرین ماه پاییز
بر من آوار شد
و هنوز هم صدای کلاغها
و نارنجی برگها را
دوست می دارم
بی آنکه بدانم
آشفتگی مردد بودنم را
به امیدواری یافتن کدامین سرزمین آشنا
خزان به خزان
بر شانه های خسته ام
حمل می کنم
برگها نارنجی بودند
و کلاغها می خواندند
در رطوبت لزج یک درد
که گویی , بی پایان می نمود
هستی گنگ کوچک من
پشت انفجاربغض کهنهً یک آسمان سرخ
غریبه ترین مهمان زمین شد
و هیچ چیز
- نه بادکنک ها وکاغذ رنگی ها
نه بوسه ها وآغوشها
ونه هدیه ها و شمع ها –
هیچ کدام
ازغربت عبوس من با زندگی
ذره ای نکاست
و سالهاست بیگانه ام
با جهانی که
درابتدای آخرین ماه پاییز
بر من آوار شد
و هنوز هم صدای کلاغها
و نارنجی برگها را
دوست می دارم
بی آنکه بدانم
آشفتگی مردد بودنم را
به امیدواری یافتن کدامین سرزمین آشنا
خزان به خزان
بر شانه های خسته ام
حمل می کنم